دخترم ثمره زندگی زیبایمان

از همان ابتدای بودنت

1394/11/12 20:05
نویسنده : saeedeh
2,881 بازدید
اشتراک گذاری

  

مینویسم برایت از خاطرات انتظاری شیرین برای داشتنت،برای بغل گرفتنت،برای بوییدن و بوسیدنت.

مینویسم از همان ابتدای بودنت،از همان لحظات زیبایی که برایم نشانه ای شدند تا بدانم بخشی از وجودم شدی.

مینویسم برای دخترم! برای ثمره زندگی زیبایمان.

 

94/7/23

ساعت 8 صبح با صدای هشدار موبایلم از خواب بیدار شدم.بابایی هنوز خواب بود.اونقدر چشم انتظاراومدنت بودم که چند روزی قبل از موعد معمول میخواستم از داشتنت مطمئن بشم.هیچوقت فکرنمیکردم یک خط خیلی خیلی کمرنگ روی نوار بی بی چک بتونه اینقدر امیدوارکننده باشه! ازشدت خوشحالی ازدستشویی پریدم بیرون و بابایی رو بغل کردم و بلند داد زدم مامان شدم!محبت

بابایی گیج و خوابالو توی رختخواب نشسته بود و تا اومد به خودش بیاد لباسش از اشکای من خیس خیس شده بود.خوشحالی رو توی تمام صورت مهربونش میدیدم.با هم یه صبحونه شاد خوردیم و بابا رفت سرکاراما مگه من دلم آروم میگرفت! بلخره طاقت نیاوردم حاضر شدم و رفتم آزمایشگاه،یه آزمایشگاه اول خیابون کفایی. راس ساعت 9/5تقی آباد بودم اونقدر برای داشتنت عجله داشتم که نفهمیدم چطور خودمو به این سرعت اونجا رسوندم.بعد از گرفتن نمونه خون خانم منشی گفت که حوالی ظهر جواب آزمایشتون آماده س.خدایا تا ساعت 11 باید چیکار میکردم؟ راه افتادم به سمت دانشگاه.زهرا رو دیدم خیلی وقت بود هموندیده بودیم ولی اصلا حواسم بهش نبود! هرچی میگفت چه خبر؟ چیکار میکردی این مدت؟ میگفتم هیچی تو تعریف کن و باز ذهنم پرمی کشید آزمایشگاه! بلخره ظهر شد. با زهرا رفتیم آبمیوه دانشجو سرچهارراه دکترا و بعد از خوردن یه نوشیدنی خنک بلخره به سمت تقی آباد راه افتادیم.رسیدیم آزمایشگاه خانم منشی گفت ده دقیقه دیگه باید صبر کنین.واااای خدا انگار ده دقیقه شده بود یه عمر! به منشی گفتم من خیلی عجله دارم به مسئول آزمایشگاه خبر داد اونم اومد سمتم و بعد از چندتا سوال گفت:جواب آزمایشتون منفیه خانوم!!! وای که دنیا رو سرم خراب شد.سزای کسی که انقدر عجوله همینه.چاره ای نداشتم باید بازم منتظر میموندم ولی خیلی زود به خودم اومدم،قلبم آروم بود.یه حسی درونم میگفت مامان شدم!

94/7/27

چهار روز گذشت اما برای من به اندازه 4سال بود! انتظار خیلی سخته...بلخره صبح شد.بازم من و بی بی چک و دستشویی!!! یک خط پررنگ تر از دفعه ی قبل! آخ جووووووون!!! دوباره زندگی تورگهام جریان پیدا کرد.فورا ازبی بی چک عکس گرفتم و واسه بابایی فرستادم.خیلی خوشحال شد و بعد از کلی ذوق کردن بهم تبریک گفت.حالا دیگه یه قدم بیشتر به داشتنت نزدیک شده بودم.بی بی چک رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم و تا شب هر دفعه چشمم بهش میفتاد کلی ذوق میکردم.آخرشب رفتم تویه سایت اینترنتی که تاریخ زایمان رو تخمین میزد،پیش بینیش این بود که حدودا هفته اول تیر به دنیا میای! چقدر عجولم من هنوز آزمایش خون نرفته تاریخ به دنیا اومدنتم معلوم کردم!!!

 

94/8/3

امروز میخواستم با خاله سوسن برم بیرون ولی انقدر دلم درد میکرد که کنسلش کردم.ظهر بابایی با یه کادوی قشنگ اومد خونه،یه پیراهن خوشگل! انقدر این روزا از اومدنت خوشحال بودم که تولدمو فراموش کرده بودم اما بابا انصافا حسابی سورپرایزم کرد.انقدر مهربونه که با وجود اینکه روز خیلی پردردسری بخاطر خراب شدن ماشینش داشت بازم یک روز زودتر از تولدم واسم کادو خریده بود.عااااااااشقشم! خدا دوبار توی زندگی من معجزه کرده اولیش عشق پدرت و دومیش بودن تو.راستی تا یادم نرفته بگم اولین ویارونه رو دیشب با بابا باهم درست کردیم و خوردیم !!! آره تعجب نکن از مهربونترین بابای دنیا هیچی بعید نیست. دیشب گفتم هوس حلوا کردم اونم آستین بالا زد و با کمک هم حلوا درست کردیم! البته اولش شک داشتیم که واقعا اون چیزی که توی بشقابه حلوا باشه ولی بعد با خوردنش دیدیم نسبت به اینکه بار اولمون بوده زیادم بد نشده! فردا روز تولدمه اگه صبح حالم خوب باشه میرم آزمایش خون،آخه دوست دارم تاریخ آزمایش 94/8/4باشه.میخوام روز تولدم یه بار دیگه متولد بشم.

 

94/8/4

امروز صبح یکم سرگیجه داشتم دلم میخواست برم آزمایشگاه ولی ترسیدم حالم بدتر بشه.ظهر بابا اومد ماشین آقا یحیی رو گرفته بود که هرجور شده امروز بریم آزمایشگاه.(ماشین خودمون تعمیرگاه بود و بابا از صبح درگیر کاراش ولی بازم بخاطر مهربونی همیشگیش ماشین جور کرده بود و بدون اینکه ظهر استراحت کنه رفتیم آزمایشگاه بیمارستان مهرگان).آزمایش رو دادیم مسئول پذیرش گفت تقریبا دوسه ساعت دیگه جوابش آماده س. بابا منو رسوند و رفت سرکار.شب واسه بابایی کار پیش اومد و دیر اومد حدودا ساعت 10ولی جواب آزمایش رو گرفته بود.من که دیگه دل تودلم نبود فورا برگه آزمایش رو گرفتم و بازش کردم.جدای نتیجه قشنگش از اینکه بالای برگه نوشته بود سعیده میرخانی 26ساله وتاریخ آزمایش 94/8/4لبخند رو لبام نشست.جشن

 

94/8/6

سلام عزیز مامان،امروز اولین باره که باهم پیش دکتر رفتیم.طبق محاسبه خانوم دکتر نجفی الان توی هفته ششم بارداریم.امروز بعد از ویزیت دکتر یک چالش جدید برام درست شد و اونم 20تا شیاف پروژسترونه که طبق دستور خانوم دکتر باید شبی یکی استفاده کنم!من توی عمرم تا این سن هیچوقت شیاف استفاده نکردم و حالا باید 20شب... چاره ای نیست دیگه هرکی میخواد مامان بشه باید کم کم یاد بگیره کارایی که توعمرش انجام نداده رو هم به اجبار انجام بده.شاکیخجالت

 

94/8/11

دیروز تریپ کدبانوگری برداشتم و از وقتی که از خواب پاشدم شروع کردم به آشپزی و تمیزکاری.همه چی داشت خوب پیش میرفت اما کم کم بوی روغن داشت اذیتم میکرد.موقع ناهار بابا کلی از غذای جدیدی که پخته بودم تعریف کردم و منم که حسابی گرسنه بودم به زور یکم خوردم واین آخرین وعده غذایی بود که تا 24ساعت بعد از گلوم پایین رفت! صبح امروز رو با تهوع شدید و دل آشوب عجیب و غریبی شروع کردم،شب قبل هم که شام نخورده بودم و حسابی گرسنم بود ولی به محظیکه چیزی میزاشتم توی دهنم پس میاوردم.خلاصه ساعت شد 3/5بعدازظهر،بابا با یه پلاستیک نون خشک و یه سطل ماست اومد برای من نون وماستها مثل شیشلیک بود! یکمی نون خشک و ماست خوردم و خودمو از گرسنگی نجات دادم.فشارم حسابی اومده بود پایین وتا شب بی حال بودم.اینم اولین روز از ویارهای حاملگی...

 

94/8/13

امروز خاله زهره دوباره واسم ویارونه فرستاد،دفعه قبل الویه با خورش کدو اینبارم پلوماهی.طفلکی خیلی خودشو توزحمت میندازه بخاطر من وتو.خوش به حالت که یه همچین خاله مهربونی داری.کاش یه روزی بتونیم محبتها و دلسوزیاشو جبران کنیم.

 

94/8l27

امروز ساعت 5 عصر رفتم دکتر،اول خانوم مامایی که دستیار خانوم دکتر نجفی بود(بعدا متوجه شدم فامیلشون خانوم محمدی هستش)فشارخون و وزنم رو اندازه گرفت و گفت هیچی وزن اضافه نکردی!خودمم همین انتظار رو داشتم چون این سه هفته چیزی از گلوم پایین نرفته بود.بگذریم دوست ندارم از حالت تهوع و ... هرروز واست بگم چون همین که بخوام راجع بهش بنویسمم تهوع میگیرم!!! بریم سراغ قسمت جالب امروز خانوم محمدی دستگاه سونوی مطب رو گذاشت روی شکمم و گفت قلب جنین تشکیل شده،روی صفحه مانیتور زووم کرد و و گفت ببین هم نی نیت هم قلبش کاملا دیده میشه.توی یک لحظه با دیدن مانیتور حس کردم تمام دنیا توی دستامه انقدر ذوق زده شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم،دیدن قلب خوشگلت قشنگترین تصویر زندگیم بود،آره به معنای واقعی تصویر زندگی بود...خیلی دوستت دارم مامانم،ممنون که به زندگیم امید دادی...محبت

 

94/9/30

سلام عزیزدلم،امشب شب یلداست اولین شب یلدای سه نفری!امشب یه اولین دیگه هم دارم و اون اولین سونوگرافیه رسمیه! امشب شیطونی کردی و دکتر سونولوژیست متوجه جنسیت نشداما یه چیز مهمتر بهم گفت واون اینکه خدارو شکر سالمی.بعد از سونوگرافی رفتیم خونه آقاجون و اونجا با عمو علی اصغر اینا دورهم بودیم و خوش گذروندیم.

 

94/10/26

سلام مامانم.چند روزه که مامان رو حسابی از نفس انداختی! آبریزش و گرفتگی بینی انقدر اذیتم میکرد که مجبور شدم برم پیش متخصص آلرژی(دکتر فرحناز جباری).به مجظیکه وارد مطبش شدم و صحبتام در مورد عود کردن آلرژیم تموم شد،لبخند جالبی زد و گفت:سونوگرافی رفتی؟ گفتم آره ولی جنسیتش معلوم نشده! گفت به احتمال خیلی زیاد بچت دختره! چون معمولا علائم آلرژی واسه مامانایی که جنین دختر دارن توی این مقطع بارداری بوجود میاد،البته این یه احتماله ولی یه احتمال با درصد زیاد. از اتاق دکتر اومدم بیرون بابا به شوخی گفت: چی شد دختر بود یا پسر؟ با یه لبخند شیطنت آمیز گفتم دختر! گفت چی؟؟؟ من به شوخی گفتم واسه آلرژیت چی گفت دکتر؟ گفتم جدی میگم دکتر گفت دختره! گفتش امکان نداره جانفداها بعد چند نسل دختردار بشن و خندیدیم... انشاالله تنت سالم باشه مامانم یا گل پسرمی یا دخمل گلی خودم،در هرصورت عاااشقتمبوس

 

94/11/5

سلام عزیزم،دیشب فقظ دوساعت خوابیدم.ساعت 8/5باید با بابایی راه میفتادیم که بریم سونوگرافی. از روز قبلش خونه مامان جون بودم اونم دل تو دلش نبود که بدونه تو بلخره یه دخمل خوشگلی یا یه پسر خوشتیپ.بلخره صبح شد و راه افتادیم.هم من هم بابا ته دلمون حس میکردیم یه گل دخمل قراره خدا بهمون بده اما بابا مدام سربه سر من میزاشت که پسره شک نکن! پشت چراغ قزمز چهارراه صدر مدام با شوخی میخوند موقع برگشتن یه سوسک داریم که راه برگشتن رو پرواز میکنه،سوسکا قهویا!!! منم میگفتم اینا رو موقع برگشتن من واسه شما میخونم آقا داوود.بلخره رسیدیم چهارراه سی و پنج متری،اول مطب سونولوژیست رو اشتباه رفتیم ولی بابا متوجه شد(من که از شدت هیجان گیج گیج بودم) برگشتیم ده متر عقب تر مطب سونوگرافی دکتر محمدجواد کوثر. هنوز مطب رو باز نکرده بودن،بعد از چند دقیقه قفل مطب باز شد و منشی شروع کرد به نوبت دهی،شماره 6.ساعت 9بود گفت:دکتر ساعت 10/5میاد.با این حساب ما که شمارمون6 بود ساعتای 11 به بعد نوبتمون میشد.به بابا گفتم بریم خونه آقابزرگ.زنگ زدیم اما اونا تو راه برگشت از بیرجند بودن،واسه استقبال خاله فاطمه که از زیارت کربلا برگشته بودن رفته بودن بیرجند.بابا گفت کلید خونه آقابزرگ رو داره رفتیم اونجا هم توی این فاصله صبحانه خوردیم هم بابا ماشینشو توی حیاط شست!.یک ساعت و نیم یا شاید دوساعت هم با کلی هیجان گذشت.بلخره ساعت 11شد به سمت مطب حرکت کردیم شماره 1 داخل اتاق دکتر بود.دیگه قلبم تند تند میزد،مدام به بابا میگفتم بچمون که سالمه مگه نه؟ اونم با اینکه خودش هم نگران و هیجان زده بود لبخندی از سر خونسردی تحویلم میداد که حسابی لجمو درمیاورد! بلخره نوبتمون شد.رفتیم داخل،دکتر خیلی خیلی خوش اخلاقی بود.بسم الله گفت و شروع کرد.خیلی زود همون اوایل سونوگرافی گفت جنین دختره!بوس وای چه لحظه شیرینی بود.کاش دنیا روی همون لحظه برای حداقل چند روز متوقف میشد.بابایی انقدر ذوق زده شده بود که برگشت به دکتر گفت:آقای دکتر این دختر بعد هفتادهشتادسال بی دختری خانواده ما داره میاد.باگوشی مثلا داشت از مراحل سونو فیلم میگرفت ولی انقد خوشحال بود که فراموش کرد یک ثانیه هم صورت خندون منو بگیره! تمام مدت از مانیتور(دخترعزبزدردونش)فیلم گرفت.از مطب اومدیم بیرون اول شعر سوسکا قهویا رو واسه بابایی خوندم و کلی خندیدیم بعدش فورا به مامان جون خبر دادم و بابا هم به آقابزرگ و مادرجون که توی جاده بودن خبر داد.بعد تلفن ها و پیام ها شروع شد و تبریک پشت تبریک...ازخدا ممنونم که تو رو بهم هدیه داد.دختر یک هبه ی خیلی گرانبهاست،یک مونس،یک همدم تنهایی،یک همراه شادی وغم،یک چشمه زلال و شیرین امید...خدایا شکرت،هزاران مرتبه شکرت که یک دختر سالم و سلامت دارم.دوستت دارم دخترم.محبتبوس

 

94/11/20

گل گلی مامان سلام.امشب خاله فرزانه زحمت کشید با وجود خستگی سرکار رفتن واسمون شام پیراشکی و سوپ فرستاد.واقعا خوشحالم که همچین خواهرای گلی دارم که حتی با وجود خستگی و مشغله انصافا همگیشون سنگ تموم گذاشتن.از احوالپرسی های هرروز و توصیه های ایمنی! تا زحمت فرستادن غذا و خوشحال کردنم به این خاطر که حداقل یک روز نمیخواد بوی گند پیاز داغ رو تحمل کنم.امیدوارم یک روز بتونم واسه آتنا و ملیکا گلی جبران کنم.خاله جونیای گل،خواهرای مهربونم بخاطر همه دلسوزیها و مهربونیاتون ازتون ممنونم و روی ماهتون رو میبوسم.بوس

 

94/12/8

دخترنازم چند هفته ای میشه که واست چیزی ننوشتم. توی این مدت اتفاق های زیادی افتاد،از مریضی و افت فشارخون های مکرر و زیر سرم رفتن تا اتفاق های خوبی مثل خرید سیسمونیت! دوسه هفته ای میشه که با مامان جون درگیر خرید واسه گل دخملم شدیم و بیشتر روزا حسابی درگیر بازار و مغازه ام.تا الان سرویس کالسکه،تخت و کمد،عروسک و...خریدیم.پنجشنبه جمعه هفته پیش هم بابایی تمام وسایل اتاق کوچیکه رو به اتاق خودمون منتقل کرد تا اتاق کوچولوی دخترم واسه چیدن وسایلش آماده بشه.نگاه کردن به وسایلت حسابی سر ذوقم میاره و البته انتظار در آغوش کشیدنت رو برام سخت تر میکنه.مدام تو رو توی وسایل و لباسات تجسم میکنم و قربون صدقت میرم و حسابی دلم برات ضعف میره.انشاالله این چند ماه باقی مونده هم مثل برق و باد با سلامتی تموم میشه و من بلخره دختر یکی یه دونمو بغل میگیرم.بغل

 

94/12/27

دختر قشنگم سلام،آخرین روزهای اسفند 94 هم مثل برق و باد داره میگذره و من مشتاقانه منتظر اولین سال نوی سه نفرمون هستم.این یکی دوهفته آخر سال سربابایی حسابی شلوغه و کمتر همدیگرو میبینیم و این دوری و دلتنگی این چند روز فقط با تکون خوردنای ناگهانی تو برای لحظاتی فراموش میشه.امروز عصر خاله جونیا، مامان جون والهام جون برای خونه تکونی اومدن خونمون.کارا که تموم شد با وجود اینکه همه خسته بودن اما تصمیم گرفتیم اتاق دخملمو بچینیم.همه دست به دست هم دادیم و لباسا و وسایلا رو از پلاستیکها و کارتن ها درآوردیم و اتاق پرنسس مامان رو چیدیم.وای که چقد قشنگ شد اتاقت مامانی! دست مامان جون و باباجون دردنکنه واسه من ودخترگلم سنگ تموم گذاشتن.خدا برامون حفظشون کنه. باید اعتراف کنم که خیلی بهت حسودیم شد! آخه من چون ته تغاری بودم هیچوقت توی بچگیم انقدر وسایل و اسباب بازی نداشتم. معمولا هروقت چیزی لازم داشتم همون موقع واسم میخریدن و قبل به دنیا اومدنم مسلما این همه وسایل و عروسک نداشتم.از حالا دیگه روز شب تو رو در حال بازی توی اتاقت تصور میکنم...آرام

 

اتاق تعاون


 

95/1/1

پرنسس مامان سال نو مبارک!جشن امسال یکی از قشنگترین سالهای زندگی من و باباست چون خدا یک هدیه ارزشمند به ما میده.خونواده دونفرمون سه نفره میشه و زندگی با هیجان بیشتری توخونمون جریان پیدا میکنه. امسال سال مادر شدن منه،سال دختردارشدنم! وای خدایا ازت ممنونم بخاطر این هدیه آسمونی. ساعت 7:30 صبح از خواب بیدار شدیم و سال تحویل اونطور که بعدا متوجه شدیم ساعت 8:7 بوده!!! بابا تلویزیون رو روشن کرد اما چون آنتنمون قطع بود لحظه تحویل سال رو متوجه نشدیم.ساعت هشت و ربع اما دیگه تقریبا مطمئن شده بودیم که سال تحویل شده و در حالی که حسابی میخندیدیم سال نو رو به هم تبریک گفتیم. یکم بعدش از خونه زدیم بیرون  اول خواجه ربیع سر خاک مامان بزرگ بعدش خونه آقابزرگ بعدشم خونه ی عموی بابا. واسه ناهار هم خونه آقابزرگ همراه همه عموها دور هم بودیم. عصر ساعتای 5 رفتیم خونه باباجون اونجا هم شام رو با خاله ها دور هم بودیم و دست آخر هم اولین شب سال جدید برگشتیم خونه خودمون. خیلی خسته شده بودم اما بعد از یکم دور زدن توی اتاقت به رختخواب رفتم.

 

95/1/4

دخترم نمیدونی سپری کردن روزهای اول سال جدبد اونم وقتی یه بغل امید و زندگی توی وجودت داری چه کیفی داره.امشب خونه عمو امید دعوت بودیم اما قبل از اینکه بریم خونشون رفتیم عیددیدنی عمو علی اصغر اینا. اونجا کلی با آقابزرگ اینا و عمو محمد جواد اینا دور هم بودیم.اتفاق جالبی که افتاد این بود که تو با اینکه هنوز توی دل منی اولین عیدی زندگیت رو از عمو علی اصغر گرفتی!!! بلخره هرچی نباشه اولین دختر خانواده ای و عموی بزرگت هنوز نیومده کلی به فکرته و تحویلت میگیره.شب واسه شام رفتیم خونه ی عموامید،خاله طاهره ی بابا هم اونجا بود.راستی واسه آریا هم تخت و کمد خریده بودن و اتاقشو چیده بودن که خیلی خیلی خوشگل شده بود. آخر شب یه عکس یادگاری خانوادگی هم گرفتیم و اومدیم خونه. وباز من بعد از یه چرخ کوچولو توی اتاقت خوابیدم.

 

95/1/29

چند روزی میشه که هوا حسابی بارونی و رعد برقیه اونم بارونا و رعدبرقای وحشتناکی که کمتر توی مشهد دیدیم و همین باعث شده حسابی حوصلم سربره و بی انرژی باشم.سکوت اما من خیلی خوش شانسم چون یک دوست خوب ویا بهتره بگم یک خواهر خیلی مهربون دارم که توی این شرایط هم میاد و بهم سرمیزنه و یک بعد ازظهر شاد و شکلاتی رو با حضور گرمش و کیک خوشمزه ای که واسمون پخته هدیه میده. ارغوانی مامان میدونم که تا الان متوجه شدی در مورد کی حرف میزنم.خاله سوسن گلیمحبت یکی از اون کساییه که توی این مدت خیلی به ما لطف داشت و تقریبا هرماه اومد و به من و تو که بعضی وقتا مثل امروز حسابی بی حوصله بودیم کلی انرژی مثبت داد. سوسن عزیزم بخاطر دوستی بی منت و صمیمانه ت توی هر شرایطی ازت ممنونم.بوس

 

95/2/5

ارغوانی مامان سلام.امروز سالگرد ازدواج من و باباست.شش سال از روزی که اتفاقا مثل امروز یکشنبه بود میگذره و من هنوز هم مثل همون ایام از اینکه مرد مهربونی مثل بابایی همسرمه احساس غرور میکنم. چند روز قبل به بابا پیشنهاد دادم که امسال بخاطر سه نفره بودنمون روز سالگرد ازدواجمون بریم آتلیه. بلخره روز یکشنبه شد و ظهر بابایی با یه شاخه گل قرمز و یه کیک خوشگل اومد خونه،ساعتای 5 عصر هم آماده شدیم و رفتیم آتلیه.خیلی خوشحالم که از یه همچین روزی که انقدر احساسات خوب و قشنگ قلبمو پر کرده چند تا عکس یادگاری اونم با این شکم قلمبه دارم! امشب خیلی بهمون خوش گذشت بعد از خوردن شام برگشتیم خونه و تا آخرشب کلی با بابایی یاد خاطرات اوایل ازدواجمون کردیم.اما آخر همه صحبتها متوجه شدیم که یه حس مشترک توی قلب هردومونه و اون اینه که امسال خاص ترین و قشنگترین سال ازدواجمونه...محبتآرام

 

 


95/3/2

دخترقشنگم تقریبا یک ماهی میشه که واست ننوشتم.توی این مدت سرگرم چندتا کار مهم بودم،یکی کلاس های بارداری و آمادگی زایمان که مرتب شرکت میکردم و انصافا هم خیلی واسم مفید بود،دوم اینکه یکم از ختم قرآنم عقب افتاده بودم و سعی کردم پیش ببرمش که انشاالله تا قبل زایمان تموم شه و آخریشم پیاده روی های هرروز عصر که سعی کردم بیشتر روزا انجامش بدم وخوب واسه همین وقت خالی کمتری برام میموند.تازه این چند وقت بیشتر روزای هفته رو خونه مامان جون اینا بودم و به نت دسترسی نداشتم و نشد بیام و بنویسم. باید اعتراف کنم که این چند وقت خونه باباجون ومامان جون خیلی بهم خوش میگذشت چون از آشپزی کردن که خبری نبود،مامان جون هم که طفلکی یکسره با شیر و میوه و... میومد توی اتاق و حسابی تحویلم میگرفت واز همه اینا مهمتر کلی خوش به حالم بود چون روشن خاموش کردن کولر کلا دست من بودو منم بخاطر گرگرفتگی های این هفته های آخر کلی حال میکردم ویکسره کولر روشن بودخندونک بابایی هم مدام سربه سرم میزاشت میگفت کنترل کولر برعکس همه خونه ها به جای حاج آقا دست توئه سعیدهآرامخدا سایه پدر و مادر مهربونمو همیشه بالای سرم نگه داره،انصافا این مدت واسم سنگ تموم گذاشتن.دست هردوشونو میبوسم و میخوام تا همیشه دعای خیرشون بدرقه زندگیم باشه. امروز صبح وقتی از خواب پاشدم تقریبا 48 ساعت میشد که احساس میکردم مثل همیشه تودلم تکون نمیخوری! بابا رو بیدار کردم و رفتیم بیمارستان سینا. اونجا خانوم ماما گفت اول یک آبمیوه هلو بخور و بعد از ده دقیقه بیا تا نوار قلبشو بگیریم.انقدر استرس داشتم که موقع برگشتن از زایشگاه که میخواستم برم با بابا آبمیوه بخورم فراموش کردم دمپایی های زایشگاه رو دربیارم و کفش خودمو بپوشم و همونطوری با دمپایی پلاستیکی اومدم بیرون! توی آسانسور یهو بابا گفت:کفشات کو؟ اینا چیه پات؟ تازه اونجا به خوداومدم ولی خوب دیگه اومده بودم بیرون و دمپایی ها هم آلوده شده بود و دیگه برنگشتم.رفتیم تریای بیمارستان و دو تا آبمیوه هلو خوردم و دوباره برگشتم زایشگاه. دستگاه رو گذاشتن روی شکمم،به مدت 20 دقیقه صدای قلب نازتو خیلی واضح میشنیدم. نمیدونی چه حس خوبی بود اصلا یادم شده بود که واسه چی اومدم بیمارستان و تماما غرق طنین زیبای قلب آسمونیت شده بودم.بماند که توی این 20 دقیقه سه بار هم خیلی ژانگولری تکون خوردی و خیالم راحتتر شد. 20دقیقه رویایی گذشت و ماما اومد نوار قلب رو چک کرد و گفت مشکلی وجود نداره و میتونی بری.منم با خیال راحت اومدم بیرون و همه چیزو واسه بابا که بخاطر طول کشیدن نوارقلب کلی نگران شده بود تعریف کردم و برگشتیم خونه. خدایا هزاران مرتبه شکرت...

 

95/3/24

امروز دوشنبه 24خرداد ماه سال 1395 هست و من آخرین روز از هفته 37 بارداریمو تجربه میکنم.از فردا که وارد هفته 38 میشم به مدت سه هفته هرلحظه احتمال اینکه به دنیا بیای و چشم مامان به روی ماهت روشن بشه هست.البته احتمال اینکه 40هفته تموم بشه و نیای هم هست که اونوقت خانوم دکتر نجفی به زور میارتت بیرونآرامچشمکخندونک خیلی هیجان زده ام و البته یکمی هم واسه زایمان اضطراب دارم اما چون از صمیم قلب و با تمام وجود به خدا توکل کردم و تو و خودم رو به بهترین محافظ هستی سپردم دلم آرومه.امیدوارم این روزها و یا شاید این هفته های آخر هم به سلامت سپری بشه و بعد از 9ماه صبر و انتظار وجود شیرین و نازنینت رو توبغلم بگیرم و در حالی که چشم از صورت زیبات برنمیدارم خدا رو بخاطر داشتنت شکر کنم.راستی جمعه که خونه آقابزگ بودیم عمو محمد جواد یه هدیه واست گرفته بود که عکسشو آخر مطلب میزارم،جونم واست بگه که تم اتاق شما خانوم توت فرنگیه و یه سری وسایلت مثل فرش،پوسترای روی دیوار،کارای نمدیه خوشگله خانوم عمو جونیا و... روش طرح خانوم توت فرنگیه ،عمو محمدجواد هم ظاهرا رفته بوده فروشگاه خرید و یک خمیر دندون کودک که روش عکس خانوم توت فرنگی بوده رو میبینه و واسه محرمش(از اول بارداری هروقت میخواد احوالتو بپرسه میگه محرممون چطوره؟ آخه تو اولین محرم عموها توی خونواده ای) میخره. واقعا که خوش به حالت چه عموی مهربونی،موقع خرید هم برادرزاده کوچولوش توی ذهنش هست،بیخیال!با اینکه عموی خدابیامرزم منو خیلی دوست داشت ولی حسابی بهت حسودیم شد ارغوان جانفدا!چشمک امروز میخوام از بابا هم حسابی تشکر کنم،مردی که تمام این 9 ماه رو عاشقانه کنارم بود و اینقدر نزدیکی و صمیمیت بین ما زیبا و خالصانه بود که گهگاهی دقیقا عین درد جسمی یا حالت خاص روحی که واسه من پیش میومد برای اون هم اتفاق میفتاد! ارغوانم من و تو خیلی خوشبختیم که مردی که پدر تو و همسرمنه بدون اغراق، مهربونی و وجود پاک و دوست داشتنیش توی این روزگار خودخواهی کمیابه.عزیزدلم بدون شک بخش بزرگی از آرامش این 9ماه رو مدیون پدر مهربونت هستم و میدونم که کلامم از بازگو کردن تمام فداکاریها و محبتهاش عاجزه و فقط خواستم با چند کلمه قدردان زحماتش باشم.امیدوارم با اومدنت خونه سه نفرمون بیش از پیش لبریز عشق و محبت و شادی باشه.بی صبرانه منتظرتیم مامانیبغل

  

پسندها (3)

نظرات (1)

میترا
12 اسفند 94 14:22
سلام خیلی مفید بود ! به منم سر بزن ممنونم عزیزم.حتما